سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

الهی بمیری دختر!!

بسم الله الرحمن  الرحیم


الهی بمیری دختر!!


دست مادرمو گرفتم تا از صندلی تاکسی جدا بشه و بتونه پیاده بشه! با عصبانیت گفت: دستمو چرا اینقده محکم میکشی دختر!؟ چیزی نگفتمو و وانمود کردم که این حرف تندش رو هم نشنیدم! هیکل سنگینش را انداخت روی ویلچر و شروع کردم هل دادن تا داخل بازار بشیم!


«بازار رضا» همیشه شلوغه! خرداد و شهریور هم نداره! یه چند روزی بود که مادرمو آورده بودم مشهد! شوهرم که هوش و حواس درست و حسابی نداشت! یعنی تازه باید یکی مراقب خودش می بود! پس مجبور بودم خودم به تنهایی بار مادرمو بدوش بکشم تا توی مشهد بهش خوش بگذره!


چندین بار و با چه زحمتی هم تونسته بودم در قسمت زنونه؛ دستش را هم به ضریح برسونم. مادرم گفته بود: اگه دستمو به ضریح نرسونی؛ انگار منو نیاوردی مشهد پابوس آقا!


حالا شما حسابش رو بکنین که یه زن  بتنهایی با یه مادر مریض و علیل به همراه یه شوهر کم حواس که چند جور قرص اعصاب هم میخوره با یه پسر بچه بازیگوش ؛ توی این سفر چی میکشه؟!!


------------------


داخل بازار؛ مادرم مدام جلو این مغازه و اون مغازه می ایستادو برای پسر و نوه های پسری عزیزش خرید میخرد!! 


لجم گرفته بود! هیکل سنگینش را تا آخر بازار هل میدادم تا این مادری که از روز اول؛ پسری بوده برای نوه های پسریش خرید کنه!  هر طوری بودم حوصله کردم و به احترام آقا امام هشتم رفتار تبعیض آمیزش رو تحمل کردم!


تا بالاخره بهم گیر داد که:  زنگ بزن به خونه ی برادرت تا با سعید پسرش صحبت کنم که براش قطار بخرم یا هواپیما؟!


کلافه شدم و گفتم:

مادر من! یه اسباب بازی براش بخر دیگه! چقدر لوسش میکنی؟!...

گفت: نمی خواد اینقده حسودی کنی؟!! زنگ بزن بهت میگم!!...


هنوز چند جمله ای با مادرم کل کل نکرده بودم که یکهو شروع کرد بلند بلند مرا نفرین کردن!!:

الهی بمیری ای دختر!! الهی مریض بشی و مثل بابات زجر بکشی و بمیری ای دختر!! الهی به زمین داغ بخوری و بمیری ای دختر!!!....


====================


حرفهای رقیه خانم -مهمون خونه ی ما- که تموم شد همه ی ما شروع کردیم به خندیدن!! بنده ی خدا انگار انتظار نداشت که ما از نفرینهای مادرش خنده مان بگیرد و در نتیجه بغض کرد!


فهمیدم  که کاری خوبی نکردیم!

گفتم:

ببین رقیه خانم! ناراحت نباش! بنظر من خدا بجای همه ی نفرینهایی که مادرت بهت کرده؛ بجاش برات حسنه و ثواب نوشته!... اگه به نفرین مادرها بود که هیچ بچه ای تا حالا زنده نمونده بود!!!..... بعضی مادرها وقتی عصبانی میشن؛ یه حرفهایی می زنن!! اگه خدا نفرین این جور مادرا را مستجاب میکرد؛ که اصلا نسل بشر منقرض میشد!!!!....  

دوباره همگی خندیدیم!


رقیه خانم انگار از حرف من روحیه گرفت!

گفت: شما که دیگه غریبه نیستید و میدونید! بخدا اینقدر توی این سفر زجر کشیدم! یه زن تنها یه شوهر با مریضی اعصاب و یه مادر علیل را به تنهایی به دندون کشیدم!!...


گفتم: قبول ! اما من میگم...


رقیه خانم پرید وسط حرفم و گفت:

وقتی مادرم نفرینم کرد بغض کردمو رفتم داخل حرم! اونقده گریه کردم تا دلم خالی شد! به آقا گفتم: یا امام رضا! چه کنم با این مادری که اینقده هوای پسرش رو داره اما من رو نه!... 

چه کنم با این مادری که اینقدر خودتون شاهدید که براش زحمت میکشم  اما با نفرین جواب زحمتهام را میده!! 

چه کنم با این مادری ....


ساکت شدم و هیچی نگفتم! بنده ی خدا حق داشت!


اما چه میشه کرد؟! در بعضی از آدمها بعضی از خصایص زشت نهادینه میشه که دیگه هیچ کاری نمیشه کرد!! مثل پسری بودن مادر رقیه خانم ! بطوری که زحمتهای این زن زحمتکش رو اصلا نمیبینه!


بهر حال بعضی از مشکلات قابل حل نیست!! خدا و در نتیجه امام هشتم هم انتظار دارن که در مقابل این دسته از مشکلات صبور باشیم و چون فهمیده تر هستیم؛ همواره گذشت و اغماض پیشه کنیم!


++++++++++++++++

++++++++++


شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیافتد
 جدا ز دامن مادر، به دام دانه بیافتد


 نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی
 خدای را که مبادا، دل از نشانه بیافتد

 
شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران
 که دانه دانه برآید، که دانه دانه بیافتد

 .....

 
 الا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد
 اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد

خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو
  بیا که آتش صیاد، از زبانه بیافتد


دعاگوی همه ی دوستان در حرم مطهر امام هشتم خواهم بود ان شاءالله!