سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

قُنتُرُس!

بسم الله الرحمن الرحیم


قُنتُرُس!


تلخ:

هیچ چیز به شیرینی گشت و گذار در طبیعت زیبا نیست! و شیرینتر آن است که کودک باشی و بتوانی با بازی در طبیعت؛ لذت بیشتری ببری!
حال تصور کنید با اردوی برو بچه های مسجد و با سایر دوستان و بچه های محله به چنین فضایی آمده ای و غرق نشاط و شادی کودکانه قرار گرفته ای!
این تصاویر خاطره انگیزی از زمان کودکی ام است که متاسفانه با تلخکامی به پایان میرسد!
دقیق بخاطر نمی آورم که چه شیطنت کودکانه ای در این اردو مرتکب شدم که مسئول اردو به طعنه بمن گفت:
تو مثلا بچه مُلایی!! تو مثلا پسر آخوندی!!!
اشتباه نکنید! منظورش پدرم نبود! او، خدا بیامرز؛ مادرم را میگفت!(مادرم به اصطلاح ما خانم جلسه ای بود و آن مسئول به او کنایه میزد!)
در واقع بخاطر یک شیطنت کودکانه مرا استهزاء کرد و پای مرا از مسجدی که میرفتم؛ انداخت!

شیرین:

هرچند در آن زمان از یک مسجد رانده شدم؛ اما بواسطه تربیت مذهبی خانوادگی به سوی مسجد دیگری کشیده شدم!
پیرمرد خندانی که موذن آن مسجد بود؛ نظر مرا به خودش جلب کرد! پیرمری از جنس پیرمردهای باصفا که هرچه در کنار آنها باشی؛ خسته نمیشوی! 
بزرگترهای مسجد به شوخی به او می گفتند: قُنتُرُس!!
اشتباه نشود! این کلمه؛ حرف زشتی نیست! ارکان نماز است!! حتما تعجب می کنید!!(اول حروف ارکان نماز را بهم وصل کنید: قاف؛ قیام – نون؛ نیت –ت، تکبیر- ر؛ رکوع- سین؛ سجده- که میشود: قُنتُرُس!!!)
البته من شخصا قُنتُرُس را با نام اصلی اش و با احترام صدا میکردم ولی آنچه نظر مرا بخودش جلب کرد سادگی و صمیمیت نگاه او بود که بر دل من می نشست و مرا پابند آن مسجد جدید کرد!

شیرین تر:

باز اردو و اینبار در فضایی جدید!(یعنی همان دنیای طبیعت اما با آدمهای جدید!)
در این اردو و در بین پیاده روی ؛ مسئولیتی به من سپردند و گفتند:
برگرد کنار ماشین و دوربین عکاسی را که فراموش کردیم بیاوریم؛ بردار و بیار!

دویدمو دویدم! به کنار ماشین رسیدم!! دوربین را برداشتم و بسمت بچه ها حرکت کردم!
دویدمو دویدم! اما به بچه ها نرسیدم! من گم شدم!!! بغض گلویم را گرفت!
کو هها و تپه های اطراف به شکل وحشتناکی جلو چشمانم رژه میرفتند! صدای گریه ام به آسمان بلند بود! آنقدر بلند که صدای بلندگو دستی مسئول اردو را که از دور می آمد؛ نمیشنیدم!
در آن دنیای کودکی تصور میکردم هر لحظه ممکن است حضرت عزرائیل از پشت یکی از کوهها بیرون بیاید و همان جا جانم را بگیرد!
اما نمیدانم چه شد که بعد از مدتی گریه و ترس، آرام شدم! انقدر آرام که میتوانستم  صدای بلندگو دستی مسئول اردو را از دور بشنوم و نقطه سیاه  پر رنگی را ببینم!
دویدمو دویدم! اما این بار به بچه ها رسیدم! مسئول اردو از چشم قرمز رنگم فهمید که اتفاقی برایم افتاده است! برای آنکه مرا خوشحال کند جایزه ام داد! جایزه اش هم این بود که بجای یکی، دو تا عکس از من گرفت!!!
باور کنید حس توانایی  و مسئولیت پذیری در آن زمان در من جوانه زد! و احساس اینکه من هم میتوانم؛ با سپردن یک کار ساده؛ در من شکل گرفت!

-----------------------------------------

هیچ جا مثل محیطهای مذهبی از قبیل مسجد و حسینیه نمیتواند فضای سالم را برای تربیت و رشد بچه ها در مسیر اجتماعی شدن بوجود آورد!
 این محیطها خشکی و جدی بودن محیطهای مدرسه را هم ندارد و شکل دادن  آدمها برای افزایش تجارب و مهارتهای گروهی و جمعی را بخوبی انجام می دهد!
البته منوط بر آنکه مثل داستان اول کسی را بخاطر شیطنتهای کودکانه استهزاء نکنیم! بلکه مثل آن پیرمرد مهربان موذن(قنترس را میگم!)  با خوشرویی به استقبال بچه ها در مسجد برویم! و البته با مسئولیت دادن  به بچه ها؛ روح تعهد را در زندگی جمعی برایشان زنده کنیم!
خلاصه آنکه کارهای فرهنگی مذهبی ظرافت زیادی دارد خصوصا در محیط مسجدو ...
کسی بمن میگفت: از همه ی آخوندا بدم میاد! اما دوست دارم بچه ام مسجد برود و مسجدی باشد!(یعنی حتی یک آدم با این طرز تفکر نیز به تاثیر مثبت آدمهای مسجدی کاملا واقف بود!)