سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

مرد جوانی که جیغ میکشید!!

بسم  الله الرحمن الرحیم


مرد جوانی که جیغ میکشید!!


شب اول:

 امشب هوا صاف است! پیاده رو که وجود ندارد! پس مجبورم مثل هر شب در حاشیه بلوار؛ پیاده روی کنم! ماشینهای زیادی  در خیابان نیست اما آنهایی که تردد میکنند سرعتشان زیاد است و یا تریلرها هستند که بسمت «فولاد کویر» در حرکتند و دود فراوانی ایجاد می کنند!
چاره ای نیست! شوق «پیاده روی شبانه» مرا مثل هر شب بسمت بلوار میکشاند و معمولا در افکار مختلفی غرق می شوم و چه بسا ایده هایی برای نوشتن پیدا میکنم!
امشب  هم غوطه ور در افکار مختلفم که ناگهان موتور سواری از پشت؛ به من خیلی نزدیک می شود بطوریکه  نزدیک است بمن برخورد کند! در این حین؛ نفر پشت سر موتور سوار؛ صدایی بلند و شدید مانند جیغ خانمها می کشد و بسرعت  دور می شوند!
صدای قهقهه شان را از فاصله ی  دور میشنوم که به واکنش من –که از ترس؛ وحشت کرده ام – می خندند و به اصطلاح کیف می کنند که من را ترسانده اند!!

شب دوم:

مثل شب قبل! هوا صاف! ماشین کم! تریلرها پر دود! افکار مختلف  در ذهن!
حواسم کمی جمع است و پشت سرم را نیز می پایم تا مثل دیشب کسی مرا غافلگیر نکند و نترساند!
اعصابم هنوز بابت دیشب خُرد است  اما افکار مختلف حواسم را پرت می کند و دوباره  همان موتورسواران  بسرعت به کنارم می آیند و راکب عقب موتور؛ شیونی مثل خانمها می کشد و فرار می کنند!
مجدد  قهقهه شدید تری از دور می شنوم! انگار از تکرار سناریوی دیشب بیشتر کیف کرده اند!

شب سوم:

اینبار بر خلاف جهت خیابان پیاده روی می کنم تا بتوانم وسایل نقلیه ای که به من نزدیک می شوند را دقیق ببینم!(ابتکار جالبی ست مگه نه!!)
خشم ماجراهای دو شب گذشته زیر دندانم جمع شده؛ بطوریکه میخواهم خرخره این دو جوان بی تربیت را بجوم!!
از دور موتور آن دو را میبینم که بمن نزدیک می شود و از دور صدای قهقهه شان را می شنوم که از ابتکاری که بخرج داده ام خنده شان گرفته!
مجددا لج می کنند و موتور را به سمت کنار خیابان و درست روبروی من می آورند تا من مجبور شوم از خیابان خارج شوم تا آنها رد شوند!
حدود صد متری که رسیدند؛ رگ توحش پنهان ما آدمها در من به خروش می آید و بی مهابا  و بسیار تند و سریع بسمتشان و درست روبرویشان شروع به دویدن می کنم! 
آنچنان مصمم و سریع می دوم که چند ثانیه دیگر یک رویارویی مرگبار رخ خواهد داد ولی خوشبختانه آنها می ترسند و جا می زنند و بسمت وسط خیابان می روند تا به من برخورد نکنند!
بله! شجاعت آمیخته با حماقت من؛ آنها را می ترساند و جرات رویارویی با من را پیدا نمی کنند!
با کمال تعجب می بیننم که دور می شوند و دوباره قهقهه سر می دهند! انگار اینبار از ترسیدن و جا زدن خودشان هم خنده شان گرفته!

---------------------------

وقتی این ماجرا را برای کسانی تعریف می کنم خیلی راحت می گویند: جوونیه دیگه! جوون دوس داره که جوونی کنه!!
انگار  جوان اگر حماقت نکند و اسمش را ماجراجویی نگذارد؛ جوانی نکرده است!
(والا ما هم جوان که بودیم؛ جوانی کردیم اما نه اینجور!)