سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

از یک تا سه!

بسم الله الرحمن الرحیم


از یک تا سه!


یک:

با تعجب پرسیدم: سکته کرده؟!  اینکه چهل سالش هم نیست! یعنی چه؟ً!

گفت: «یعنی چه» نداره! سکته دیگه که الان جوون و پیر و چاق و لاغر نمیشناسه! شده همون شتری که قراره درخونه همه مون بخوابه! حالا یه وقت هستش که این خواب؛ خواب ابدی میشه! یه وقت هم نه!

پرسیدم: خب! حالا  دکتر چی گفته؟!

گفت: گفته سه تا از رگهای قلبش گرفته و باید.....

دیگه تقریبا به حرفهاش توجه نداشتم! معمولا هر کی مریض بشه –حتی آدمی که دوستش نداریم!- براش غصه مون میشه! اما اگه یه فردی باشه که خوب و مومن باشه؛ بیشتر براش غصه میخوریم.

الحمدلله این مورد که به خیر گذشت و حال این دوست عزیز خوب شد.


----------------------


دو:

باز با تعجب پرسیدم: یعنی اصلا ناراحت نبود که سرطان خون داره؟!

گفت:

نه! باهاش کنار اومده بود! دکتر بهش گفته بود که از انواع و اقسام سرطانها؛ خوش خیم ترینش قسمت تو شده!

پرسیدم: یعنی راحت میاد سر کار و کارش را انجام میده؟!

گفت: آره دیگه! یه آشنایی هم خارج داره که باهاش در ارتباطه و مشاوره میگیره و ....


باز دیگه به بقیه حرفاش توجه  نداشتم! انگار غمهای عالم و آدم؛ یهو اومد  به قلبم!

وقتی که دیگران نسبت به آینده شون ناامید میشن؛ ناخوداگاه این ناامیدی هم به ما منتقل میشه! 

بوی مرگ و بوی سدر و کافور اینبار تندتر از همیشه به مشام میرسه! یعنی ما هم یه روزی نخواهیم بود؟!


---------------------------


سه:

یارو جلوی دوربین نشسته بود و هرچی ازش می پرسیدند؛ یه چیزی به شوخی جواب میداد و میخندید!

مثلا اگه ازش میپرسیدند: از اون روزی که این خبر رو شنیدی چه احساسی داری؟!

یه چیزی می گفت و می خندید! 

یا اگه ازش می پرسیدند: به آینده فکر نمیکنی؟! باز پاسخش خنده بود!

تقریبا گزارشگر با همه ی اطرافیانش هم مصاحبه کرده بود و همشون گریه می کردند و می گفتند: دعاش کنید! چون تا شیش ماه دیگه بیشتر زنده نیست!

اما واکنش اون نسبت به چنین خبر هولناکی؛ فقط خنده بود!

نه اینکه زورکی لبی گشاد کنه ولی در اعماق چهره اش ترس موج بزنه! نه!

بلکه خنده ای بود از ته دل و سرشار از امید و زندگی!

وسطهای اون گزارش؛ دیگه به ادامه اون توجه نداشتم! باور کنید چهره ی خندان این جانباز عزیز پس از سالها از جلو چشمانم محو نشده ! با اینکه نمی دونم بالاخره موند یا به رحمت خدا رفت ! اما لبخندی که اون به مرگ می زد هنوز در ذهن من و همه بیندگان اون برنامه حک شده!


-----------------------


یک! دو! سه!


انگار مرگ هم با همین سه شماره  جلو چشمانمون ظاهر میشه! و همیشه اطرافیانی هم پیدا میشن  که اطلاعیه ترحیمی بزنند و بگند: درگذشت ناگهانی و نابهنگام ......

چقدر زندگی به مرگ نزدیکه!

چقدر مرگ تصادفی جلوه میکنه!

چقدر غصه مون میشه وقتی مریض میشیم و یا مریضی را میبینیم!

چقدر مریضی تلنگر خوبیه که مرگ را دوباره بیادمون میندازه و بیادمون میاره که بالاخره زنگ آخرم را می زنن!

......

اصلن چقدر قدر میدونیم اون لحظه ای که الان توش هستیم!

که اگه قدر هر لحظه از زندگیمون را بدونیم؛ وقتی که «یک و دو سه» را برای ما بشمرن (صد سال دیگه ایشالا!!!) مثل اون جانباز عزیز به مرگ و حیات جاودانیمون لبخند می زنیم!