سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سمیرا آن دختر زیبارو را دوباره می دیدم!

بسم الله الرحمن الرحیم



سمیرا آن دختر زیبارو را دوباره می دیدم!


1@    توی اتاق اساتید نشسته بودم و به برنامه کلاسی دانشجویان جدیدالورود ور می رفتم که دختر خانمی آمد  و سلامی کرد وکنارم ایستاد! خیلی راحت! 

نگاه معناداری به او کردم! دختر خانمی بود با یک آرایش غلیظ! نمیشناختمش و تا حالا ندیده بودمش!

گفت: منو میشناسی؟!

سرم را پایین انداختم. از دیدن خانمها با آرایش غلیظ، احساس بدی به من دست میدهد!

نه اینکه خدای ناکرده این دسته از خانمها رابخواهم به چیزبدی متهم کنم نه! طبع من با این چیزها سازگار نیست!!

زیر لب گفتم: فکر کنم اشتباه گرفتین خانم!

خنده کوتاهی کرد و گفت: منم ؛ سمیرا!

باز نیم نگاهی به چهره اش کردم و دوباره سرم را پایین انداختم و گفتم:

من کسی را با نام سمیرا نمیشناسم!


حس کردم حسابی کنف شد! حالت عذاب وجدان بهم دست داد! زیرا که فکر کردم او از نشناختن من ناراحت نشده است بلکه از طرز رفتار من ناراحت شده!

با خودم گفتم کسی را بیخود از خودم نرنجانم بنابراین سرم را بالا آوردم و گفتم:

ببین خانم! اینجا هر ترم افراد زیادی می آیند و میروند ! من شخص خاصی با نام سمیرا را نمیشناسم!...

پرید وسط حرف من و گفت:

نه آقا! منم سمیرا! همون دختر بچه ای که حدود ده سال پیش که بچه های کانون فرهنگی مسجد محله را به اردو برده بودید منم کنار شما بودم! ده دوازده سال پیش!


سرم را پایین انداختم و گفتم:

خانم! من دیشب شام چی خوردم؛ یادم نیست! حالا شما ده سال پیش را میگید!


----------------------


2@      دخترک کنارم ایستاد و گفت: آقا منو هم میبری اردو؟! نگاهش کردم! دخترکی بود حدود ده ساله با کلی زیبایی! چهره معصومانه ای داشت که مهربانی و زیبایی هم به آن اضافه شده بود!

گفتم : چرا که نه! بدو برو سوار اون اتوبوس شو که منم میام!


در طول اردوی یکروزه ؛ همیشه کنارم بود! احساس می کردم من را دوست دارد!!

از رفتارهای این دختر بچه هم خنده ام گرفته بود و هم راستش خوشم می آمد!


گاهی بخاطر همان خصلت ذاتی زنانگی؛ جلوه گری میکرد  و ناقلا مثلا کمی روسریش را به  عقب میبرد تا مثلا من ببینم که موهایش چه رنگی ست  و خوشگل است!!

من هم با لحنی کودکانه چشم غره ای میرفتم و نُچی می گفتم!!

یا هنگامی که به اتفاق سایر دختر بچه ها مسابقه گذاشتیم تا ببینیم چه کسی زودتر به بالای تپه میرسد؛ مدام کنارم میدوید و شیطنت میکرد! خلاصه مسابقه را به سمیرا  واگذار کردم!


این همه چیزی بود که از آن روزها در خاطرم باقی مانده بود!

وقتی از رویدادی سالها بگذرد تنها یک صورت ذهنی مبهم از وقایع در ذهن انسان باقی می ماند و شاید یک احساس خوب و یا بالعکس یک احساس بد از آدمها برای همیشه در ذهن انسان ماندگار شود!


------------------------


3@     سرم را بالا آوردم و به چهره این دختر خانمی که ادعا می کرد همان سمیرا ست نگاه کردم! 

سعی کردم چند فیلتر فتو شاپ را باهم در ذهنم اِعمال کنم  تا بتوانم چهره اصلیش را از پس آن آرایش غلیظ ببینم!!

نتیجه راستی آزمایی درست بود! خودش بود!

دوباره سرم را پایین انداختم  و همینطور با سری که پایین بود با او مشغول صحبت کردن شدم و نمیدانم که چه بهانه ای جور کرد  و رفت و زمان زیادی نگذشته بود که برگشت و اثری دیگر از آن آرایش غلیظ نبود!

تاکتیک «سرت را پایین بیانداز» اینبار جواب داده بود و من هر بار به او نگاه میکردم، سمیرا آن دختر زیبارو را دوباره می دیدم!