سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

مردی که زنی را بوسید و خواهان قصاص شد!

همه ما کم و بیش نام شیخ احمد کافی(ره) را شنیده ایم و خصوصا اگر با نسلی که قبل از انقلاب اسلامی نسل جوان آن روزها بوده اند به گفتگو نشسته باشیم؛ می بینیم که با چه شور و حالی از کافی و منبرهایش صحبت می کنند.

 

اگر منصف باشیم باید حرفهای آنها را تایید کنیم! یک روحانی به پاخواست و در دهها شهر و روستا به منبر رفت و بانی ساخت دهها مهدیه و خیریه دیگر گردید!

شاید سخنرانیهای کافی را بعضی عوامانه تلقی کنند که مورد پسند مردم عادی کوچه و بازار بوده است اما حقیقت آن است که هر سخنی که ساده و صمیمی گفته شود، دال بر سطحی بودنش نیست!  چه سخنان نغز و شیرینی در لسان او و روحانیونی مشابه او با همین لحن ساده و صمیمی گفته شده است که اتفاقا بر دل می نشیند!

 

-----------

 

دو لطیفه از کتابی که لطیفه های 14 معصوم و آقای کافی را جمع آوری کرده است(اثر آقای یوسفی) انتخاب کردم که ان شاء الله بپسندید!

 

لطیفه اول:

مردی که زنی را بوسید و خواهان قصاص شد!

 

می گویند مردی در روزگار رسول خدا صلی الله علیه و آله – که خالد نام داشت- در کوچه های مدینه به زن زیبایی رسید و قرار از کف بداد و آن زن را بوسید و بعد پا به فرار!!

 

زن شکایت به پیش پیامبر بزرگوار برد و ماجرای خالد را تعریف کرد! پیامبر دستور دادکه خالد را حاضر کنند!

او را یافتند و به پیش پیامبر بردند! پیامبر علت این کار زشت را از خالد پرسید.

 

خالد گفت: بله یا رسول الله! حق باشماست و من خطای بزرگی کردم و اکنون آماده قصاص هستم! از این زن بخواهید کار زشت مرا تلافی کند و بوسه مرا به او با بوسه خودش به من قصاص نماید!!!

 

پیامبر از حرف خالد خندید و از او تعهد گرفت که دیگر از این کارهای زشت نکند. سپس او را رها کرد!

-------------

لطیفه دوم:

حاج آقا! نرخ دستتون نیست!

 

مرحوم کافی می گوید : در تهران منبر می رفتم. یک شب حس کردم مخاطبین به تعبیر ما خوب دل به مجلس و سخنرانی نمی دهند؛ بنابر این تصمیم گرفتم جک برایشان تعریف کنم! به همین دلیل با حال به ظاهر عصبانی گفتم:

 

ای جوانی که در این هوای گرم تابستان کار می کنی و پول در می آوری! چرا هرشب سی و پنج ریال پولی را که با سختی بدست آورده ای خرج خرید آبجو می کنی؟! چرا...

 

ناگهان یک جوان رندی وسط حرفم پرید و گفت:

حاج آقای کافی! با شما گران حساب می کنند یک شیشه آبجو 18 ریال بیشتر نیست!!

من هم در پاسخش گفتم: نه ! من می خواستم قیمتش را بدانم!