بسم الله الرحمن الرحیم
می دونستید شما با من فامیلید؟!
یکی با لبخند بمن گفت: خبر داشتی که با هم فامیلیم؟!
با تعجب گفتم: نه! فکر نکنم من با شما نسبتی داشته باشم!
گفت: ای بیخبر! یعنی می خوای بگی که نمی دونستی مادر بزرگهامون لباسهاشون را که می شستند و می انداختنش روی بند لباس؛ با یه آفتاب لباسهاشون خشک میشده!
دیدم که طرف تنش می خاره! بهمین خاطر منم با لهجه اصفهونی گفتم:
عجب دلیل خوبی! آ اگه اینطوریس! پس الان که با خشک کن لباسهامون خشک میشه؛ دیگه من با شوما فامیل نیسم!
گفت: از طرف پدربزرگهامون که فامیل میشیم؟!
گفتم: چطو؟! آ بوگو!
گفت: مگه نمی دونستی که پدربزرگ هامون که کشاورزی می کردن از یه آسمون آب بارون میومده و زمین هاشون را آبیاری میکرده!
گفتم:اِاِ... راس میگوُی؟! پَ الان که آسمون قهر کرده و مجبوریم قطره قطره زمینامون را توی گلخونه ها آب بدیم؛ دیگه من فامیل شوما نیسم!
گفت: پس از مادرهامون خبر نداری!
گفتم: آ بوگو!
گفت: می دونستی که مادرهامون توی مسجد محله که میرفتند از روی یه سینی آجیل ها را پاکت می کردند و میفرستادن جبهه ها یا خونه فقرا! آ بازم بوگو که فامیل نیسیم!
گفتم: باز نشد! پَ الان که کارای جمعی وعام المنفعه مسجدا داره روز به روز کم رنگ تر میشه؛ دیگه من با شوما فامیل نیسیم!
گفت: پس برای پدرهامون چی میگی؟! مگه اونا دست به اسلحه نبردند و از یه آب و خاک دفاع نکردند؟! پس هنوزم فامیل نیسیم؟!
گفتم: اون روزا دیگه گذشت! الان دیگه یه عده ای از اون روز که توی انتخابات باختن؛ کلا قهر کردند و انگار کردند که مملکت از خودشون نیست!
یه عده ای هم ده جور لیست انتخاباتی از انواع و اقسام جبهه ای ..... دادند و همشون هم ادعا کردند: ولایت؛ عدالت؛ صداقت؛ شجاعت؛ ..... پس از من کنید حمایت!!
پس دیدی که الان دیگه من با شوما فامیل نیسم!
گفت:
مگه ماها یه خدا را نمی پرستیم؟! مگه یه قرآن و یه پیامبر نداریم؟! مگه آقامون؛ فقط علی و بچه هاش نیست؟! مگه روبه یه کعبه نماز نمیخونیم؟! مگه برای یه امام حسین گریه نمیکنیم؟! مگه منتظر یک مهدی نیستیم؟!
اصلن اونقده یه چیزها مشترک داریم که حد و حساب نداره! پس چرا قلبامون اینقده از هم جداست؟! چرا از همون یه خدا نمی ترسیم تا لااقل بهم اینقده توهین نکنیم؟!
دلم داشت براش میسوخت! با خودم گفتم خوبه این یکی را داخل آدم حساب کنم و بیارمش تو فامیل خودمون!!!
اما دیدم که او ادامه داد:
دلم میسوزه که یه فامیل خوب میشدیم! همه ی شیعیان علی علیه السلام را میگم! اگه فقط دستمون تو دست علی و بچه هاش بود! اما حالا شدیم هزاران فامیل! تو هستی صانعی و من یه چیز دیگه!
بهم برخورد! دیدم داره همه را داخل آدم حساب میکنه و میاره توی یه فامیل بزرگ! بهمین خاطر گفتم:
ببین! همه را با من قاطی و پاتی نکن! فامیل من یه چیز دیگست! صانع صفت خداست! نعوذبالله ما با خودِخدا فامیلیم!!!!
یه حرف دیگه زد که کلا دهن منو بست! گفت: از بس من؛ من میکنی که میگی ما از یه فامیل نیسیم!