بسم الله الرحمن الرحیم
آن مرد در باران رفت!
بارش شدید باران از یک طرف و تاریکی شب از طرف دیگر اجازه نمیداد تا زهرا خانه دوستش فاطمه سادات را پیدا کند! رطوبت بر شیشه ها نشسته بود و از داخل ماشین انگارکوچه ها را مه گرفته بود!
گفتم: زهرا جان! بیا این گوشی را بگیر و به خونه همکلاسی ات زنگ بزن و آدرسش را بپرس! اونوقت خودم سه سوته خونه شون را پیدا میکنم!
زهرا که تک تک کوچه ها را از سر خیابان تا انتها نگاه کرده بود؛ ناامیدانه گفت: آخه شماره اش را هم یادم نیست!
ماشین را کنار خیابان متوقف کردم و برخلاف همیشه که از باریدن باران خوشحال می شدم اینبار غمباد گرفته بودم تا باران متوقف شود تا شاید خانه دوست زهرا را پیدا کنم!
گفتم:
نمیشه فردا صبح کتابش را ببری مدرسه! آخه یه شب اگه این کتاب رو نخونه که بیسواد نمیشه!!
زهرا سکوت کرده بود و فقط خیابان را می پایید!
باز غر زدن را ادامه دادم و گفتم:
میترسی اگه این کتابش را امشب ندی فردا صبح بیاد مدرسه و از ناراحتی ترک تحصیل کنه!!! بیا بریم خونه! فردا صبح کتاب دوستت را بده!....
اما انگار زهرا حرفهایم را نمیشنید و فقط خیابان را نگاه میکرد!
-----------------
توی این باران شدید و در این ساعت از شب که درخیابان پرنده پر نمیزد، مردی را دیدم که از کوچه ای نسبتا دور خارج شد و بسمت ما آمد! بیاد این جمله کتاب فارسی دبستان افتادم که میخواندیم:
آن مرد در باران آمد!
نزدیک ماشین که شد؛ احساس کردم با من کار دارد و شیشه را که پایین زدم فورا سلام کرد!
چهره اش برایم آشنا بود ولی نمیدانستم که کجا او را دیده ام! کلاهی بر سر داشت تا موهایی را که ریخته بپوشاند و چهره اش مشابه کسانی بود که بعلت سرطان؛ شیمی درمانی می کنند!
گفت: آقای صانعی؟!
گفتم : بله! خودم هستم کاری داشتید؟!
گفت: من بابای فاطمه سادات ام! اومدم برای بردن کتاب...
گفتم: ببخشید نشناختمتون! راستش هوا خوب نیست و زهرا نتونست که کوچه....
حرفم را قطع کرد و گفت: حدس میزدم که توی بارون نتونید آدرس ما را پیدا کنید!
زهرا سلام کرد! نگاهی بهش کرد و گفت: سلام عمو! خوبی زهرا!!...
زهرا خندید و سری تکان داد!
توی یک لحظه سرچی که در گوگل مغزم کرده بودم جواب داد و یادم آمد که او کیست!
گفتم:
با هم توی دبستان هم دوره نبودیم؟! خندید و سری به علامت تایید تکان داد!
گفتم:
چقدر پیر شدی؟!
باز خندید و گفت: اگه منظورت اینه که خودت جوون موندی که نه!!! اما راستش من مریض شدم یعنی سرطان گرفتم و بخاطر شیمی درمانی این شکلی شدم!
کتاب فاطمه سادات را از زهرا گرفتم و بهش دادم و باز پرسیدم: سید! چطور سرطان؟! اینم توی این سن و سال؟!
گفت: قصه اش طولانیه! به زمان جنگ برمیگرده! راستش ده سالی هست که مدام سرفه میکنم و پیش هر دکتری که رفتم تشخیص نداد که سرطان ریه است و ناشی از استنشاق گازهای شیمیایی ست! اما خدا رحم کرد و بر حسب اتفاق متوجه شدند و.....
برخلاف خانمها که زود میرن توی بحث خانواده و همسر؛ ما آقایون زود میریم توی بحث حساب و کتاب! بهمین علت پرسیدم: حالا بنیاد امور ایثارگران که هزینه هایت را داد؟!
گفت: نه! خودت میدونی که اون روزها؛ هوای جنگ و جبهه توی سر ما بود و فکر اینجاها را نکرده بودیم! یعنی راستش را بخواهی اون روزها که شیمیایی شدم نرفتم پرونده پزشکی تشکیل بدم و گفتم که زود خوب میشم! حالا هم قاعدتا اونا قبول نمیکنن! ولی خدا رو شکر بیمه قبول کرد و داد!
گفتم : خدا رو شکر!
باز پرسیدم : حالا که الحمد لله بهتری؟!
گفت: بازم خدا رو شکر!
گفتم: ان شاءالله خدا به آبروی مادرت فاطمه ی زهرا شفای کامل بهت بده!
خوشحال شد و دست داد و رفت!
جا داشت جمله کتاب فارسی دبستان را اینگونه میگفتیم:
آن مرد در باران رفت!
----------------------------------
وقتی ماشین را روشن کردم تا بسمت خانه برویم متوجه چهره زهرا شدم که با نگاهش آن مرد را تعقیب می کند!
قیافه فاطمه سادات در ذهنم مجسم شد! چه دختر بچه زیبایی بود! او را در جشن تکلیف زهرا دیده بودم! نمیدانم در این سالهای مریضی بابا چه کرده بود!
آن مرد دور شده بود ولی هنوز نگاه زهرا او را تعقیب میکرد!
هنوز هوای بیرون بارانی بود و بغض گلو؛ هوای من را نیز بارانی کرده بود!
بعونک یا لطیف!