سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

آیا هادی هدایت شد؟!

بسم الله الرحمن الرحیم


آیا هادی هدایت شد؟!


هیچ وقت نمی توانی حال یک پدر یا مادر مضطرب و نگران را درک کنی مگر آنکه خودت پدر یا مادر باشی!

حال و روز پدر هادی هم همینطور بود؛ غیر قابل درک!

از زمانی که او در خانه را زد همینطور یکسره حرف زد تا قانع شوم و با هادی صحبت کنم و او را از تصمیمش منصرف کنم!

وقتی از من قول گرفت؛ خاطرش جمع شد و رفت! (بعضی پدر و مادر ها بسراغ جوانی میروند تا جوانشان را مثلا نصیحت کند!)


--------------------------

وار مغازه اش شدم. خوشم آمد وقتی دیدم که جوانی دانشجو ضمن تحصیل؛ کسب و کار کوچکی را براه انداخته است!

یک جلد قرآن را داخل یک رحل؛ بالای سرش گذاشته بود و از چهره اش معلوم بود که اهل عاشوراست و فاطمیه!


می دانستم که جوانهای امروز تشنه صداقتند و تنها با این ابزار می توان با آنها ارتباط برقرار کرد بنابر این حاشیه نرفتم و اصل مطلب را گفتم:

پدرت یک شب به خانه ما آمد و گفت که شما قصد ترک تحصیل دانشگاه را داری و تصمیم داری که وارد حوزه علمیه شوی و از من خواست تا با تو صحبت کنم؛ شاید از تصمیمت منصرف شوی!


خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم و ادامه دادم:

خلاصه من امشب آمده ام برای نصیحت کردن! آماده شو برای ورّاجیهای من!!


از اینکه صادقانه همه چیز را گفتم احساس کردم رابطه خوبی بین ما برقرار شد!  تبسمی کرد و آماده شنیدن شد!


برایش مثالی زدم از قول شهید مطهری که گفته بود:

وقتی برای تحصیل به حوزه علمیه می رفتم؛ یکی از اقوام از فریمان تا مشهد مرا نصیحت کرد تا از تصمیمم منصرف شوم و مدام به گوشم می خواند که برو و تحصیلات کلاسیک(مدرسه و دانشگاه) را ادامه بده! اما من نپذیرفتم!

وقتی پاورقیهای من بر کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه منتشر شد(یعنی در حقیقت شخصیت علمی ایشان آشکار گردید) همان شخص از اقوام بسیار از من تمجید می کرد و من در درونم به او می گفتم:

تو همان کسی هستی که می خواستی من تحصیلات کلاسیک را ادامه بدهم و مثلا یک کارمند بی خاصیت و معمولی در یک سیستم اداری شوم!


هادی از حرفم خیلی خوشش آمد و گفت:

من هم همین تصمیم رادارم! من هم میخواهم بدنبال چنین اهدافی در طلبگی باشم و نه یک روحانی ساده که نه آبی می آورد و نه کوزه ای میشکند!!


تا اینجای کار که کاملا موفق بودم البته در جهت عکس ماموریتی که به من واگذار شده بود!!!

بنابر این شروع کردم روضه وارونه خواندن ! اینطوری:

البته به شرطها و شروطها!!!

اینکه تو تحصیلت را ناتمام بگذاری تا به کار دیگری برسی؛ اصلا کار درستی نیست! هر فرد باید کاری را که شروع میکند تا آخر برود و شخصا در زندگی بخاطر این نیمه کاره گذاشتنها؛ لطمه خورده ام ! تو دیگر تجربه من را تکرار نکن!


حس کردم به فکر فرو رفت! پس ماموریت من پایان یافته بود! چرا که وظیفه من به فکر بردن او بود و نه هدایت او! هدایت فقط مخصوص خداست ونه بنده حقیر و فقیری چون من!


----------------------


یکی برایم تعریف می کرد که جایی خوانده که:

طلبه ای دندان پزشک بود!(یعنی همزمان یا بعد از تحصیلات بسراغ دروس حوزوی رفته بود!)

آن روحانی پزشک گفته بود: همینکه مریضهایم می دانند من ملبس به لباس روحانیت هستم بهترین تبلیغ دین است!

این حرف درست است اما شاید برای خیلیها امکان پذیر نباشد که بتوانند دو خط مشی متفاوت را در زندگی دنبال کنند!


از طرف دیگر تا انجا که بنده اطلاع دارم سالهای زیادی را باید صرف کرد و مقدمات نسبتا طولانی را باید گذراند تا چیزی شبیه به شهید مطهری شد!

پس طی این مسیر تابع یک آگاهی عمیق است!

اما بنظرم اگر کسی از سر صدق با خدا معامله کند و در کسوت سربازی اقا امام زمان درآید؛ حتما خداوند راههای هدایتش را برای او خواهد گشود.