گاهی دو صد گفته و نوشته کار کرد یک رویداد واقعی را برای عبرت آموزی ندارد. ماجرا از این قرار است:
میهمانی بر خانه درویشی وارد شد. درویش در خانه نبود و زن درویش از میهمان پذیرایی کرد. شب شد و به انتها هم رسید اما هنوز درویش نیامد. زن درویش برای میهمان جای خواب در اتاق دیگری مهیا ساخت که در آن اتاق طفل درویش هم خوابیده بود. چون درویش نبود؛ زن درویش از ترس یا حیا اتاق میهمان را قفل کرد!
میهمان نصفه شب بیدار شد ونیاز به توالت پیدا کرد. چون در اتاق قفل بود تقلای بسیاری کرد که از جای دیگری به حیاط خانه برود اما موفق نشد!
با خود فکر کرد خوب است کلکی بزنم بدین صورت که بچه درویش را در رختخواب خودم بخوابانم و سپس به رختخواب بچه رفته و آنجا «مورد 1 !!» را انجام دهم!!
اما وقتی بچه را در رختخواب خودش قرار داد بچه درویش «مورد 1 و 2 !!!» را فورا و مفصلا!!! انجام داد!!!! و خلاصه رختخواب میهمان بکلی کثیف شد و بچه درویش مهلت کلک زدن را به او نداد!!!!
صبح روز بعد وقتی زن درویش در اتاق را باز کرد ؛ میهمان با عجله و بدون خدا حافظی از خانه فرار کرد و همیشه در شهر وقتی درویش را می دید از ترس و خجالت خود را مخفی میکرد!
بالاخره روزی با درویش روبرو شد. درویش با تعجب پرسید : آخه چطوری مثل بچه ها دستشویی کردی؟! و مورد1 و 2 ات مثل بچه هابود؟!!!!
میهمان ناچار شد کلکی را که می خواست سوار کند ؛ فاش کند.
هرکس بخواهد گناه خود را به گردن دیگران بیاندازد؛ خداوند او را به شرمندگی بیشتری مبتلا می کند.