چروک های رقصان !
سرش پایین بود و لبش تکان میخورد. باد گرم کویری چروک های صورتش را بوسه می داد !
پیشم که نشست بی مقدمه گفت:
از وقتی که رفته یه غمی به دلم نشسته که فقط سر خاک که میام و دعا می خونم؛ دلم باز میشه و از غم خالی میشه!
لحظه ای به سکوت گذشت و ادامه داد:
توی خونه مدام به خودم میگم؛ چه مرگته؟! چرا غمباد گرفتی؟! تو که بعدش زن هم گرفتی!
و دوباره تکرار کرد:
چه کنم؟ فقط بالا سر قبرش که میام؛ غمش از دلم بیرون میره!
گفتم: عاشقش بودی لابد؟
عقش گرفت و رو ترش کرد! لابد در موبایل یکی ؛ عکس های آنچنانی از دستمالی! لبمالی! لجن مالی را دیده بود و مثل خیلی از امروزیها فکر میکرد لحظه های عاشقی یعنی این!
احساس کردم معنای عشق را اشتباه فهمیده اما چیزی نگفتم!
او عاشق بود و نیازی به تعریف عشق نداشت!
لحظه ای حواسم به جای دیگر قبرستان بود که پیرمرد مثل تصاویر سینمایی به سمت در قبرستان آرام آرام رفت تا محو شد!
........................
اگر عشق را حقیقتی باشد؛ با مرگ معشوق؛ عشق نمیمیرد. من این را از اشکهای رقصانی که از چروکهای چهره پیرمرد فرو می ریخت دریافتم!
یا خیر المحبوبین