غروب ؛ غربت؛ غریب
و او می گریست!
ای کاش همنوایش بود:
شمعی؛ ماهی؛ مهتابی!
و زینب
پاسخی نداشت که:
خورشید شبهای رقیه
در افق نیزه ها
چرا دیگر نمی تابد؟!
و باز او می گریست!
و جرم بزگی است
-برای یزید صفتان-
گریستن؛سوختن؛ساختن
ولی ایستادن!!
... وآرام او
با خورشید خرابه
در افق نیزه ها
غروب کرد!