بسم الله الرحمن الرحیم
چرا آدم نمیشی؟!
پیرمردی هست که بسیار مومن و مقید به نماز جماعت است و بواسطه سیمای جذابش او را بسیار دوست می داشتم اما یکبار ماجرایی رخ داد که محبتش در دلم کاهش شدیدی یافت!!
یک شب در مسجد پسر بچه ای را دنبالش دیدم و نمی دانم که این پسر بچه چه شیطنتی کرد که پیرمرد عصبانی شد و بسیار تند با او صحبت کرد و مثلا گفت: چرا آدم نمیشی؟! و با کتک تنبیه اش کرد!
بعد از این ماجرا پیرمرد به کنارم آمد و گفت:
نوه ام است! پدرش یعنی پسرم فوت کرده و نوه ام را خودم بزرگ می کنم!
نمیدانم چرا سکوت کردم و ملاحظه موی سپیدش را نمودم و به او نگفتم:
پدر جان! انسان را به تو سپرده اند که تربیت کنی! حیوان که نیست که بخاطر یک شیطنت کوچک اینطوری با او برخورد می کنی؟! تازه با یک بچه یتیم و آنهم نوه ات!!
-------------------------------------------------------------------------
نمی دانم چرا فکر می کنیم تربیت آدمها زورکی می شود!
زورکی که کسی نماز خوان نمی شود! زورکی که کسی اهل دین و مذهب نمی شود!
حتی با تبلیغات زورکی کسی طرفدار انقلاب و یا یک نامزد و یا یک گروه سیاسی نمی شود!(گاهی وقتها می بیینم که پر می کنیم در و دیوار و کوچه و خیابان را از عکس و پوستر و ... این نه تنها راه دفاع و تبلیغ نیست بلکه خود ضد تبلیغ است!)
هر کاری ظرافت خودش را دارد که تنها با سعه صدر و اخلاق خوش میسر است!
------------------
اما یک داستان از شیوه تربیتی و تبلیغی رسول خدا صلی الله علیه و آله:
عربی از صحرا با آن روحیات خشن کنار پیامبر آمد و از ایشان تقاضای کمک کرد.
پیامبر کمکی که در توانش بود را به او کرد و از عرب پرسید: آیا راضی شدی؟!
عرب گفت:نه! این کمکی که کردی اصلا بدرد نمی خورد !! اصلا هم راضی نشدم!
اصحاب وقتی گستاخی عرب باده نشین را دیدند بسیار خشمگین شدند و خواستند واکنش نشان دهند اما پیامبر بزرگوار مانع شدند و گفتند: نه!
آنگاه پیامبر بطرف خانه اش رفت و عرب را بهمراه خود برد و وقتی رسیدند پیامبر داخل خانه رفت و گشت و گشت و کمکهای دیگر از قبیل غذا و لباس پیدا کرد و به مرد عرب داد و باز پرسید:
آیا راضی شدی؟!
عرب وقتی دید پیامبر از خانه خودش هر چه داشت آورد و کمک کرد خوشحال شد و اظهار رضایت کرد!
پیامبر به او گفت: حاضری رضایتت را پیش اصحاب هم بیان کنی؟!
عرب قبول کرد و هر دو به پیش اصحاب برگشتند و عرب دوباره خوشحالی اش را بیان کرد و رفت!
وقتی عرب دور شد پیامبر به اصحاب فرمود:
مثل این عرب(که بادیه نشین و فاقد تربیت و تمدن بود) مانند آن شتری ست که از گله شتران جدا می شود و دور می گردد و چوپان برای بازگرداندن او می رود ولی چون مدام فریاد می زند و مثلا چوب در آسمان می چرخاند؛ باعث ترسیدن بیشتر آن شتر جدا شده می شود و بیشتر از گله فاصله می گیرد!
اما من با نرمخویی و تحمل و سعه صدر توانستم این بادیه نشین خشن را به جمع خودمان برگردانم!(کاری که اصحاب و متاسفانه ما در انجام آن ناتوانیم!)