آن روز بعد از ظهر که به اتفاق دوستان به دیدن «زن اوسا» که از آشنایان بود می رفتیم؛ هرگز فکر نمی کردم که «علی کچل!!!» را ببینم!
چون اولین باری بود که به آسایشگاه سالمندان و بیماران روانی..... می رفتم؛ ذهنیتی از آدمهای آنجا نداشتم!(سابقه ذهنی من بیشتر متوجه بیمارستان امین آباد شهر ری- تهران بودکه برای ملاقات با بیماری چندین بار رفته ام و می روم!)
وقتی به کنار تخت «زن اوسا» رسیدیم؛ خیلی دلم برایش سوخت! پیرزن آنچنان روی تخت خوابیده بود که گویی پیچ شده بود!!(بدون آنکه تکانی بخورد!)
اوسا چند سالی بود به رحمت خدا رفته بود و زنش؛ بیچاره که روانی نبود! پیر بود و زمینگیر بود و از همه بدتر بی کس بود! حتی شنیدم که حاضر شده بود همه اموالش را به یکی از اطرافیانش بدهد تا از او مراقبت کنند اما اطرافیان بخاطر بیماریهای متعددی که داشت(و یا مال و منالی که چندان زیاد نداشت!) از پذیرفتنش سر باز زده بودند!
داخل آسایشگاه؛ سالمندان دچار مشکل روانی و غیر روانی قرار داشتند و بوی تند .... از همه جا می آمد!! و معلوم بود از لحاظ بهداشتی؛ محیط کاملا آلوده است!(همانجا فاتحه زن اوسا را خواندم!! آدم سالم آنجا مریض می شد چه برسد به زن اوسا که علاوه بر بیماریهای متعدد از تختش تکان نمی خورد!)
غمگین از کنار تخت جدا شدم و بقیه دوستان را با پیرزن بی کس؛ تنها گذاشتم! داخل حیاط آسایشگاه که رسیدم اولین ملاقات من با «علی کچل» رخ داد!!( اگر من هم کچل بودم! باید به من می گفتید: به به! چه اتفاق مبارکی! حسن کچل با علی کچل آشنا شد!!! – خدا را شکر؛ کچل نیستم!)
علی کچل به محض آنکه به من رسید؛ دستم را محکم گرفت! نگاه به چهره بسیار کثیف و سیاهش انداختم! می خندید! زردی دندانهایش هم به زیبائیهایش اضافه شد!!!
اسمش را هم که اول نمی دانستم ؛ پرستاری که به ما رسید اینطور صدایش کرد: «علی کچل خوبی!!!»
نگاهی به دستش انداختم که دستم را محکم گرفته بود! کثیفی و آلودگی بر آن موج می زد! چندشم شد! انگار میکروبهای دستش را می دیدم که با عجله به طرف دستم می آمدند و بهمدیگر می گفتند: به به! بچه ها بیایید اینجا را کثیف کنید! این یارو چه دست تمیزی داره!!!
خواستم دستم را محکم از دستش بکشم و بیرون بیاورم که انگار یک ندای غیبی به من گفت:
«حسن! اینکار رو نکن! این دست خداست که در دست توست؛ اون رو رها نکن! دست یه بنده معصوم و مغمومیه که تو رو مثل یه دوست و برادر دیده و تشنه محبت توست! هرگز دستش رو جدا نکنی که اگه بکنی دست رد به دست خدا زدی!!»
باور کنید بغض گلویم را گرفته بود ! دوباره به چهره اش نگاه کردم! اگر غرور جوانی نبود می گریستم!! انگار دیگر هیچ کثیفی بر چهره اش نبود! من هم دستش را محکم گرفتم!!
شده بودیم مثل دو تا کفتر عاشق که دست در دست هم داده بودیم و توی حیاط قدم می زدیم و غروب آفتاب را تماشا می کردیم!
گپ زدن ما هم جالب بود! هرچه می گفتم یا آره می گفت یا نه!!! هرچه هم او می پرسید من که اصلا متوجه نمی شدم؛ بنابر این اول می گفتم: «آره!!» اگر حس می کردم ناراحت شده؛ فوری می گفتم: «نه! نه!» اون هم فورا خوشحال می شد!!!!
«علی کچل» نه پول خواست و نه انتظار کمکی از من داشت! فقط تشنه محبت بود و می خواست دوستی داشته باشد که مهربانانه با او قدم بزند!!
------
وقتی با دوستان بر می گشتیم نگاهم به دستم افتاد که فرمان ماشین را گرفته بود!
اثر دست خدا بر دستم هنوز نقش بسته بود!