خیلی بی مقدمه پرسید: تا حالا عاشق شدی؟!
خیلی جدی گفتم: فالینگ این لاو !!(عاشق شدن) یس! اِ لات اِ لات!!(زیاد!)
گفت: اگه راست میگی آمار طرف رو بده!
گفتم: اولیش؛ عاشق همه گلهایی ام که توی باغچه خونه مون در اومده!! و بعدش....
گفت: با مزه !!! من جدّی پرسیدم!!
گفتم: آها! منظورت عاشق آدمیزاده! اونم اِ لات!! عاشق مادرم عاشق پدرم عاشق پدربزرگ ...
گفت: دیدی شمات مذهبی ها وقتی کم میارید ؛ میشید گوله نمک!!!
خندیدم و گفتم:
آخه عزیزم! تو که منو میشناسی و می دونی که چطوری فکر می کنم و چطوری زندگی می کنم... تو حرف دلت را بزن و بقول معروف نتیجه گیری خودتو بکن!!
گفت:
می خواستم از زبون خودت بشنوم که همه تیپ آدمهایی مثل تو اصلا نمی دونن عاشق شدن یعنی چه؟ که اینو دیدم! ... می خواستم از زبون خودت بشنوم که حسرت عاشق شدن تو دل شما مذهبیها هست!!
با خودم فکر کردم که خوبه در جوابش مثالهای واقعی از چندین ازدواج به اصطلاح عاشقانه را بزنم که با تلخی طلاق یا و ضعیت نابسامان مواجه شده ؛ تا متنبه بشه!
اما دیدم اونم در جوابم چند تا مثال از ازدواج های سنتی ولی غیر منطقی خواهد زد و در نتیجه نه اون قانع میشه و نه من!
باز با خودم فکر کردم خوبه بهش بگم دوران عاشقی یه دوران خیالیه! و وقتی دختر و پسر میرن سر زندگی واقعی ؛ خیلی وقتها ممکنه که کم بیارن! چون تو دوران عاشقی تصورات غیر واقعی از همدیگه و از زندگی داشتن و اونی نبودن که واقعا هستن!
اما دیدم ممکنه اون در جوابم بگه که ازدواج های سنتی هم اگه تحمیلی و بدون مقدمه لازم صورت بگیره، همون مشکل را داره!(که حرف درستی هم هست!)
بالاخره گفتم:
بسیاری از آدمها را دیدم که ازدواج سنتی داشتن اما چون ازدواج از اول حساب شده بوده؛ بعد از ازدواج ؛ زن وشوهر واقعا عاشقونه با هم زندگی کردن! و واقعا برای هم میمیرن!!
گفت:
نه! بحث ما در رابطه با عشق قبل از ازدواجه!
گفتم:
ممکنه که چنین عشقی یک طرفه باشه یعنی یک طرف؛ طرف دیگه را خام کنه!
گفت:
دخترا و پسرای این زمونه باهوشند! اگه کسی عاقل باشه دچار چنین شکستهایی نمیشه!
گفتم:
خودت میگی «اگه»؛ آخه یه پسر و دختر خیلی جوون یا نوجوون از زندگی چی می فهمند جز هوس!..
پرید تو حرفم و گفت:
چرا شما مذهبی ها همیشه آدمها رو مثل خودتون ضعیف و زبون میدونید! مشکل از خودتونه و اونوقت می اندازید به جوونا و....
وقتی دیدم من و امثال من را متهم به ...میکنه؛ ترجیح دادم باهاش بحث را خاتمه بدم!
-------
حکایت عشق های دوران نوجوانی و جوانی حکایت عجیبیه! حکایت اون بنده خداست که یه کاسه ماست دست گرفت و رفت لب دریا و گفت:
می خوام یک عالمه دوغ درست کنم!
بهش گفتن : آقا! اینکار نشدنیه! با یه کاسه ماس که اینهمه دوغ درست نمیشه!
باز طرف سر لج بود و گفت: نمیشه!! فکرش بکنین اگه بشه؛ چی میشه!!
-----
البته عشق(البته از نوع مجازی) را در یه مفهوم قبول دارم که ان شاء الله بعدا درباره اش با هم حرف می زنیم!
سلام قولا من رب رحیم
سلا م علی آل یس
سلام.
مطلباتون همیشه قشنگ بوده.احسنت
ازوبلاگتون خوشم میاد.
به ماهم سری بزنید.
ممنون
یاعلی
سلام.
از حسن نظر شما صمیمانه تشکر می کنم!
چشم! حتما سر می زنم!
سلام
وبلاگ جالبی داری
امیدوارم به بلاگ منم سر بزنی
در ضمن با تبادل لینک هم موافقم
منتظرتون هستم
بای تا های
سلام!
فکر میکنم آدرست را اشتباه تایپ کرده بودی!
خوشحال شدم!